مثل چه گوارا

سيامك مهاجري
siamak_mohajeri@yahoo.com



« مثل چه گوارا»





پرنده های غروب روی بالشان انقدر سرخی دارند که گلوله ندارند . آدمها غروبها بیشتر انقلابی می شوند.وقتی پرنده هایی را می بینند که توی خونی غروب همینطور پرواز می کنند و بعد روی لبه دیوار یا سیاهی سیمهای بلند برق ردیف صف می کشند و نگاهشان را از کفترهای چاهی روی گمبد امامزاده می دزدند.
حالا غروبها همیشه خودم را در هیئت یک چریک انقلابی فرض می کنم که ریش های انبوه اش را به باد سپرده .نگاهش توی افق مانده و سیگار برگش لای انگشتانش در حال سوختن است مثل چه گوارا!
صبحها که از خواب بیدار می شوم سرم پر می شود از خیلات جور واجور وفکرهای بیهوده پر ادعا. مثل پرنده های صبح که بر خلاف قیافه نق نقوی غروبشان انگار که سوار بر دوچرخه 24 رحیم باشند .چنان توی آسمان قرو قمیش می آیند که آدم بی برو برگرد یاد رحیم می افتد که آنوقتها دوچرخه بیست و چهارش را نوار کرده بود و دو تاپرچم زده بود به فرمانش وبا چنان عشقی توی کوچه ها گردن می زدو ویراج می داد که هرکس نمی دانست فکر می کرد پرنده صبح است توی آبی آسمان که دارد برای خودش حال می کند .
آنوقتها من تنها کسی بودم که توی محله دفتر شمع و پروانه ای داشتم که عمو رضا از مشهد برایم خریده بود و همه دخترهای محله آرزو داشتند یک بار هم اگر شده حرف اول اسمشان را انگلیسی حک کنم گوشه دفتر . تازه همه می دانستند که تقاشی ام خوب است و اگر یک قلب می کشیدم ویک تیر ازآن رد می کردم دیگر نوالنور می شد واینطور انها می توانستند همه جا جار بزنند که یک نفر انقدر عاشقشان است که اسمشان را توی دفتر شمع وپروانه ای نوشته . اما خودشان هم خوب می دانستند که من عاشق آزاده دختر همسایه بغلی مان بودم که یک خال پشت لبش داشت وسمیه دختر مستاجر پایینیمان گفته بود که روی چاک سینه اش هم یک خال داره مثل خال پشت لبش . اولش سمیه این حرفها را نمی گفت اما وقتی طرح یک لیلی ومجنون را برایش روی یک کاغذ بزرگ کشیدم وقول دادم که به عمو رضا بگویم یک دفتر شمع وپروانه ای هم برای او بیاورد خر شد و قبول کرد هم باهام به انباری بیاد هم خبرای دخترا بخصوص آزاده رو بهم برسونه . توی انباری وقتی سینه هاشو مثل انار چرونده بودم چاک سینه اش رو بهم نشان داده بود و گفته بود:
- بیا منم مثل آزاده روی سینه ام خال دارم
- مگه آزاده چاک سینه اش خال داره
- تازه کجاش دیدی اونجاش هم یه خال داره مثل خال پشت لبش
این رو که شنیده بودم با پشت دست محکم زده بودم توی دهنش که تو آنجای آزاده رو از کجا دیدی . به گریه افتاده بود وبعد کلی قسم وآیه گفته بود که بخدا شورت آزاده کش نداشته و تو حموم یکهو از پاش افتاده . یکبار بار هم بهعدها؟ که موهایش را کشیده بودم و سرش را خواسته بودم بکوبم به دیوار با ترس و لرز مجبور شده بود بگه که یکبار چادر نگه داشته بود که آزاده لباسش و عوض بکنه یواشکی دیده که اونجای آزاده خال داره
آنوقتها هنوز حرفی از انقلاب وانقلابی نبود یا لااقل من نشنیده بودم توی کوچه که فوتبال بازی می کردیم یا وقتهایی که دوچرخه رحیم را کش می رفتم همش به پرو پاچه آزاده نگاه می کردم که یک چادر گل دار سفید سرش می کرد و مثل زنها دم در می نشست و با دخترها شوخی می کرد و تند تند حرف می زد و با آن دندانهای هویجی اش ریز ریز می خندید وهمه را می خنداند . فقط غروبها یک ساعتی بیرون می آمد دخترها عاشق اش بودند . وغروب که سر کوچه پیدایش می شد بازی را رها می کردند و دورش جمع می شدند .
سمیه می گفت منبع اطلاعات همه چیز می دونه . از همه چیز خبر داره کلی کتاب خونده چیزایی از پسرا می دونه که آدم شاخ در می آره و بعد عقب عقب می رفت و موذیانه می خندید ومی گفت:
- راستی راستی شما و قتی کسی رو گیر نمی آرید به پرو پاچه خودتون می پیچید و خودتنو انگولک می کنید؟!
- خوب شما هم خودتون انگولک می کنید
- نه من که این کارو نمی کنم
- همون دیگه همیشه تنت واسه مردا می خواره
وبعد همینطور مات سر جایش می ایستاد
- خیلی بیشعوری
- سمی خانوم شما از قائله پرتی زنها همه ازدم خودشون انگولک می کنن خیلی بدتر از مردا. آخه اگه اینکارو نکنن دیگه نمی تونن واسه مردا نازو عشوه بیانو انوقت با عرض معذرت باید کل پذیرایشون پرده کرکره کنن بعد ام بیفتن تو حموها مثل شما سوراخ سمبه مردم دید بزنن
سیمیه این وقتها نمی توانست جلوی خودش را بگیرد وپقی می زد زیر خنده . یک خنده بی خیال و رها مثل پرواز پرندها توی آبی صبح آسمان .آزاده به همان اندازه که با دخترها گرم بود وصمیمی با پسرها سرد بود ومحلمان نمی گذاشت.روی تخته سنگ کنار خانه شان که می نشست تمام فکرو خیالاش پیش حرفهایش بود که شمرده شمرده برایشان می گفت وانفجار خنده هایی که یکهو پخش می شد توی کوچه وجای خالی پرنده ها را روی درختها می گرفت.
من از همان وقتها بود که از چه گوارا متنفر شدم. اول که نمی شناختمش .سمیه اسمش را ازآزاده شنیده بود. اولین بار روی جلد کتابها یش دیده بودیمش همان روزهایی که مثل پسرها کتابهایش را توی دستش می گرفت و روی جلد همه شان عکس چه گوارا بود که یک سیگار برگ گوشه لبش داشت.
من آنوقتها فکر می کردم چه گوارا یک خواننده وطنی است مثل داریوش . که همه عاشقش بودند .یک عکس ازش داشته باشند یا یک امضا . بعداها که فهمیدم چه گوارا یک انقلابی کوبا ست . قصد کردم منهم هر طور شده یک انقلابی بشوم و مثل او که از آرزانتین به کوبا رفت .منهم از ایران بروم و در کوبا یک انقلاب راه بیندازم تا آزاده بجای یک غریبه عکس مرا روی جلد کتابهایش بچسباند که هم محله ایش هم بودم. این فکرها همیشه غروبها که روی بال پرنده ها را سرخ می کرد به ذهنم می رسید کنار پنجره می نشستم وتوی خیالاتم مثل چه گوارا می شدم که همه دخترها عاشقش بودند سمیه می گفت برادر آزاده دانشجوی مبارز است می گفت برادرش این چیزها را به او یاد می دهد می گفت چه گوارا از دوستان برادرش جهان است وچه گوارا قرار است با آزاده ازدواج کند. آنوقتها که از دبیرستان بیرون می زدیم با کریم می رفتیم جلوی دانشگاه تهران منتظر می ماندیم تا جهان را تعقیب کنیم و چه گوارا را از نزدیک ببینیم یک روز بلاخره حوالی کافه بهار چه گوارا را دیدیم شلوار کرمش را انداخته بود روی پوتین هایش موقعه حرف زدن ریش های انبوه اش تکان تکان می خورد ویک سیگار برگ را توی دستهای ظریف اش بازی بازی می داد داشت با جهان حرف می زد یکی از عکسهای خودش را می داد به جهان که لابد ببرد وبه آزاده برساند کریم بود که گفت
-خودشه
- کی؟
- چه گوارا دیگه
نفهمیدم دیگه چی شد دل را زدم به دریا رفتم آنطرف خیابون با دست زدم پشتش قتی برگشت یکی محکم خواباندم توی گوشش وفرار کردم . توی کوچه ها که خودم را گم می کردم با خودم فکر میکردم چقدر از چه گوارا ودانشجوی مبارز بدم می آید تازه هر چه دلم خواست فوش آبدار نثار چه گوارا کردم . فرداش که جهان توی کوچه چشمش بهم افتاد و محکم مرا به تخت دیوار کوبید بهش گفتم
- آقا جهان من از چه گوارا نفرت دارم هروقت هم گیری بیارم می زنمش
- چه گوارا دیگه کی ؟چرا پرت وپلا می گی؟
- چه گوارا همون پسره که دیروز زدم توی گوشش دیگه!
ته خنده ای زده بود چشمهایش را بسته بود و آرام با کف دست زده بود روی سرم
- خاک بر سرت ... چه گوارا اینجا چیکار می کنه اون بابایی که تو می خوای بزنیش آرزانتینی
- پس اون کی بود؟
- اون ابراهیم دوستم بود
وبعد کلی خندیدن کتاب جنگ شکر در کوبا را بهم داده بود
- فقط یک هفته ای باید بهم بپس بدی
کتاب امضای آزاده را رویش داشت
(( انقلاب فرزندان خود را می بلعد
فرانتس فانون
تقدیم به برادرم جهان که وجودم را به ریشه های اتقلاب پیوند زد
آزاده))
شاید اگر امضای آزاده روی صفحه اول کتاب نبود روی کتاب را هم باز نمی کردم .توی یک هفته سه بار کتاب را خواندم و فکر کردن آزاده از چی این چه گوارا خوشش آمده که از من نیامده . جهان می گفت :ابراهیم چه گوارا را اعتقادی فهمیده
حالا چه مثل ابراهیم اعتقادی چه مثل من که همینطور الله بختکی فهمیده بودمش .همه .همه ما مثل چه گوارا شده بودیم ومن که خودم را برای آزاده این شکلی کرده بودم می دانستم .که هرکس که می گوید مثل هیچکس تیست دروغ می گوید .بخاطر اینکه همه یا مثل چه گوارا بودیم . یا مثل فیدل .یا مثل فانون یا مثل خیلی هایی که مثل ما نبودند .
تازه از آن وقت بود که فهمیدم هرچه چه گوارا تر باشی آزاده بیشتر تحویلت می گیرد .یعنی نه همه تحویلیت می گرفتند جلو دانشگاه .دوستان جهان آره همه بیشتر تحویلت می گرفتند
آزاده از وقتی فهمیده بود که جنگ شکر در کوبا را خوانده ام و از جهان کتاب می گیرم بیشتر مایل شد من بهشون نزدیک بشم . دیگر آزاده آن آزاده دست نیافتنی روزهای کوچه نبود روبرویم می نشست و برای ما حرف می زد وگاهی با آن دندانهای هویجی اش ریز ریز می خندید. یکبار توی کافه بهار یکی از دوستهای جهان گفته بود
- با اون کارمسخره ای که با ابراهیم کردی فکر نمی کردیم به این زودی خودتو بسازی .کتاب بخونی وسری تو سرا دربیاری
آزاده این وقتها می خندید ومی گفت
- این از اوناست که یک شبه ره صد ساله رو رفته . می بینید خودسازی انقلابی با آدم چی کار می کنه
جهان همه را ساکت می کرد
- یه لحظه بچه ها تازه با این تیپ اش قول می دم از حالا زده تو گوش جزنی
همه خنده کنان می زدند پشت جهان و جهان دستهایش را توی هوا تکان می داد ومی گفت
خوب دیگه دست پخت خودمه ببینید چی ازش می سازم
اما من نه خودسازی انقلابی کرده بودم نه دوست داشتم این کارها را بکنم .من همه این کارها را فقط بخاطر خوشایند آزاده کرده بودم من فقط کتابهایی را می خواندم که از خانه آنها می آمد. و امضایی نشانی چیزی از او داشت .همه این حرفها را برایش توی دفتر شمع وپروانه ام نوشته بودم . از همان روزهای فوتبال بازی کردن تا تمامی نفرتی که از چه گوارا داشتم .اینکه چقدر کتابهای انقلابی برایم مسخره است .واین تیپ وقیافه ها که فقط برای دلخوشی او زده بودم . از اینکه هیچوقت نمی فهمیدمشان که چرا انقدر دلشان برای همه می سوزد و کار بارشان را ول می کنند و توی کافه ها می نشینند و برای یک روز که خواهد آمد قهوه می خورند وتصمیم می گیرند .
تازه این ادا بازی هایشان را بیشتر نمی فهمیدم . وقتی که همه را می شستند و توی بی خیالیشان برای هم فال قهوه می گرفتند. شعرهای انقلابی می خواندند .نوارهای انقلابی گوش می دادند .لباسهای انقلابی می پوشیدند . ولی من همه اینها را دوست نداشتم . من عاشق پرواز کردن های رحیم با آن دوچرخه بیست وچهارش بودم که گردن می زد و توی کوچه ها صدای زنگ اش را توی خالی پرنده ها می پاشید . وباد توی پرچم هایش می خوابید و بچه ها همیشه پشت دوچرخه اش فریاد می زدند و کوچه ها را یکی پس از دیگری پشت رحیم گم می کردند.
همه اینها را برای آزاده نوشتم و شب ازدواجش با ابراهیم کادو کردم وهدیه فرستادم و دیگر آنطرفها پیدایم نشد. دیگر نه آزاده را دیدم نه جهان را ونه دیگر هیچ دانشجوی مبارزی را که شبیه چه گوارا باشد. روزی که خبرآوردند همراه با جهان وابراهیم مقابل جوخه آتش اعدام شده کوچه ابری بود و آسمان آرام آرام می بارید . هیچکس جرات نکرد پارچه سیاهی سر کوچه بزند .آقا یدالله پدرشان توی جوب عق زده بود روی عکس های چه گوارا که روی آب تیره روان بود .
از همان وقت بود که غروبها به یاد آزاده خودم را در هیئت یک چریک انقلابی فرض می کردم وهمیشه با خودم فکر می کردم وقتی آزاده مقابل جوخه آتش قرار گرفت داشت به چی فکر می کرد


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32394< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي